گذشت زمان

هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان می گذرد
و زمان واژۀ محدودیت است
همچنان می گذرد....

و نمی آید باز
که بسازیم سلامی به لبی
که بگیریم سحررا ز شبی

واگر مرد کبوتر در باد
و اگربغض نشست در فریاد

واگر خاطره ای تنها ماند
واگر حرف غمی بر جا ماند

واگر سقف دلی در هم ریخت

و سکوتی هیجان را آمیخت

و اگرفکر حقیقت پرزد
و گناه هوسی بر سر زد

و اگر دست سخاوت کم شد
و اگر روح لطافت غم شد

یا که تشویش کلامی را برد
یا ندامت به سوالی برخورد

واگر عشق به ویرانه نشست
شیشۀ عمر وفایی بشکست

و اگر لحظۀ باران نرسید
فکر آسودگی جان نرسید
یا که خندیدی به اشکی که چکید

هیچ چیز قابل برگشتن نیست

که زمان میگذرد
...

کسی نیست ، با خودم حرف می زنم

وقتی حتی یه گوش واسه شنیدن حرفام ندارم ...آه این رو نوشتم که شاید فقط این رو بگم... یاده حرفه صادق هدایت میفتم که میگه (( من ترجیح میدم بجای دعا کردن با یک دوست حرف بزنم خدا از سرم زیاده...))

******************************************

کجا می روی ؟

با تو هستم ...آی
ای رانده حتی از آینه
ای خسته حتی از خودت
کجای این همه رفتن
راهی به آرزوهای آدمی یافتی ؟
جز طعنه های تلخ
جز خنده های بی معنی
کجای این همه نشستن
جایی برای ماندن دیدی ؟
سر به راه
رو به نمی دانی تا کجا
چرا اتاقت را با خود می بری ؟
چرا عکس های چند سالگی را به ماه نشان می دهی ؟
چرا هر شب اینگونه گریه میکنی؟
چرا از راه می نالی؟
خلوت کوچه ها را چرا به باد می دهی ؟

یک لحظه در این تا کجای رفتن بمان
شاید آن کاغذ مچاله که در باد می دود
حرفی برای تو دارد
سطری نشانی راهی
با اشک های تو که چیزی نصیبم نمی شود
خیالت من از این همه فریب
که در کتابخانه های دنیا به حرف می ایند
و در روزنامه های تا غروب می میرند
چیزی نفهمیده ام ؟
خیالت من از پنجره های باز خانه ی سالمندان
که رو به از صبح توپ بازی
تا بای بای تیله ها و گلسر های رنگی حسرت می کشند
چیزی نفهمیده ام ؟
هنوز راهی از چشم های خیسم
 رو به خاک بازی در باغ و
پله های شکسته ی روز دبستان
می رود
هنوز بغضی ساده
رو به دفتری از امضای بزرگ و یک بیست
که جهان را به دل خالی ام می بخشید
می شکند
حالا در این بی کجایی پرشتاب
با که اینقدر بلند حرف می زنی ؟
آدمکانی که همه فکر خود خویشن
بهترین تسکینشکان فراموشیست
چه خلوت است در این شلوغی و همهمه آدم ها
کنج این اتاق نم دار هم آرامم نمیکند
نیمه شب است و فریاد مرا کسی نمیشنود
انگشت ها به سمت من اشاره میشود
بدبین هستی چرا؟!
بوی نعش زندگیم
میپیچد در ذهنم
قربانی این بساط بیچاره روحم
و جسم مرده سرگردانم
من اما نمی دانم
چه شتابی ست برای گریز از واقعیت
اینجا تلخ است حقیقت

در خودم میپیچم و تکرار میکنم
تمام چشم های شهری شده نگاهت می کنند
کسی نیست ، با خودم حرف می زنم

ای کاش میتوانستم....

امروز دوست دارم حرف دلم این سروده زیبای زنده یاد شاملو باشه آه چقدر قشنگ میگی شاملو ...

****************************

با چشمها ز حیرت این صبح نابجا

خشکیده بر دریچه خورشید چهارطاق

بر تارک سپید این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد نمودم از زنجیرهای خواب

فریاد کشیدم: اینک چراغ معجزه مردم
تشخیص نیمه شب از فجر، در چشمهای کوردلیتان

سویی بجای مانده است آنقدر،تا از کیسه تان نرفته
تماشا کنید خوب، در آسمان شب،پرواز آفتاب را

با گوشهای ناشنوایی تان این طرفه بشنوید
در نیم پرده شب آواز آفتاب را

دیدیم گفتند خلق نیمی: پرواز روشنش را آری
نیمی به شادی از دل فریاد کشیدند:

با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهان حیرت گفتم:ای یاوه،یاوه،یاوه...

خلایق! مستید و منگ؟ یا به تظاهر تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی

ور طاعبید و پاک و مسلمان
نماز را از چاوشان نمانده بانگی

هر گاو گندچاله دهانی،آتشفشان روشن خشمی شد
این غول بین که روشنی آفتاب از ما دلیل می طلبد

طوفان خنده ها .....

خورشید را گذاشته می خواهد با اتکا به ساعت شماته دار خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند که شب،از نیمه نیز بر نگذشته است

طوفان خنده ها .....

من درد در رگانم،
حسرت در استخوانم،
چیزی نظیر آتش،در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد،تا قطره ای
به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم

از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوان خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب،تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود

با نور و گرمی اش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود

ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان

حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند

افسوس که آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود
وآنان به عدل شیفته بودند و اکنون

با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند
ای کاش می توانستم ،خون رگان خود را من

قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش می توانستم،یک لحظه می توانستم ای کاش

بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
و گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
وباورم کنند

ای کاش می توانستم.....

فریب

به دلیل نزدیک شدن به یه روزایه خاص که البته خاص نیست تو خاصش میکنی...میخوام حرفم رو بزنم اون چیزی که تو دلم بوده و همیشه گفتم نه بزار واسه خودت بمونه حرفات اما دیگه نمیتونم مثله همه بخندم به ...و دیگه شاید خسته شدم از نقشی که تو به من قالب کردی فکر نکن این حرف ها از کینه من هست نه...فکر نکن...از حرف های من نرنج این تو کسی خاصی نیست خود تو هستی که این مطلب رو میخونی...من شرط ادب رعایت نکردم تو ببخش بر من اما بزار بگم تو خوش باش با فکرها و آرزوهای رویاییت من جهنم آتشین خداوند تو را آرزو دارم...اگر اینگونه هست....

**********************

کمی آن طرف تر از مرز زندگی
زوربای یونانی مرا به رقص می خواند
در کنار گورستانی متروک
مرده ها بر سر تابوت می رقصند
آنها تحلیل می کنند زندگی را
و فریاد می زنند : ...
من در پی یافتن حقیقتی نا معلوم
پیکرم را بر خاک گورستان می کشم
تا شاید لاشه ای برایم از نسل های سوخته بگوید
نسل هایی که قرن به قرن فنا شده اند و شعور انسانیشان در قاب دین ورزی گم شده است !
نعش ها سرگردان
    نعش دینداران خداپرست
                 که همه عمر لاف زدند
                      با نعش مردگان از خدا بی خبر
                                                هر کدام در به در در پی معاد می گردد...
جاهدان یک عمر جهالت کردند
زاهدان یک عمر رذالت کردند
مومنان یک عمر جنایت کردند
به اسم دینشان تجاوز کردند
کتاب های الهی را در مغزم دوره می کنم ...
شعارشان این بود : کمال انسانی !
هدیه شان این بود : حقارت !
ترانه زوربا همچنان بر فضا حکمفرماست
در همان فضای وهم انگیز به دنبال لاشه ها می رقصم
نعش ها سرگردان
به دنبال حقیقت می گردند ...
افسوس !
باور نکرده اند که همه عمر فریب خورده اند.

شب اول قبر

روز اول قبر
چشم شیشه ای من
نفس های ممتد
کفنی آمیخته با درد
شب اول قبر
فصل سرد یک کابوس
خاموش شدن در خود
در دل تاریک گور
شب اول قبر
زیر خاک مرطوب
بغض یک مرد
شب پر از سکوت
ساعت ا ول قبر
رنج درونی من
روزهای بی رویا
ساعتی اندوهبار
شب اول قبر
بوی مرده ای در گور
نعش مرده ای بی سر
بوی خاطره ای بد بوی
هر لحظه کابوس...
هر ثانیه درد ...
اندیشه های رکد مغز من
کرختی و رخوت تن من
ساعت تردید !
تردید میان ماندن و رفتن .
در حوالی گورم
زمزمه سکوت را می شنوم
سکوت را برقلم جاری می کنم
شعرم را می کشم !
ترانه را می کشم !
احساسم را می کشم !
شعر ناتمام .

جایی برای مردن قسمت سوم

هوا سرد شده دارم تصور میکنم خودم رو تویه یه اسطبل بشینم با نور کم و سعی کنم یاد بگیرم و صدایه حیوونایه بیچاره که بیرون هستن و سردشون شده رو میشنوم نمیدونم تصور کنید اونجا استاد من هم باشه و باهام حرف بزنه نگید بابا این چه تصور بیخودیه اصلا بیخود نیست با خوده اتفاقا!!! جایه جالبیه نه!!! بعد اونجا استادم بهم درس بده و اونجا کلاس من باشه اصلا نمیدونم.... تصورش هم نمیتونم بکنم یا مثلا من خودم رو متصور میشم که بخوام برم مدرسه بعد هر روز باید از رودخانه خیلی بزرگ رد بشم با یه قرقره عجیب که ممکنه انگشتم رو قطع کنه فک نکنم من میرفتم دیگه مدرسه چون این کار راحت تره واسم اما اصلا نمیتونم بفهمم چطور اون دختر بچه ها و پسر بچه ها از اون رودخانه بزرگ رد میشدن با اینکه شاید انگشتشون رو از دست بدن قابل هضم نیست واسم آخه مگه من کجا دارم زندگی میکنم الان تویه چه قرنی هستیم!!! یا اون بچه هایی که تویه اسطبل درس میخونند اونم کجا یکی از روستاهای مسجد سلیمان جایی که اولین چاه نفت خاورمیانه بوده ...نمیدونم  نمیتونم هم بدونم این کدوم عدالت و انسانیته ...نمیدونم واقعا ...چرا کشور من با این همه پتانسیل های مادی و طبیعی چرا باید اون بچه های اون روستا تویه یه اسطبل درس بخونند و اون وقت آقای وزیر از اینکه چقدر مدرسه کپری و اسطبلی داریم بی اطلاع باشه آه آقایون باور کنید به همه مقدساته شما قسم به هر چی که باور داری اونا جزه صهیونیسم و دسیسه آمریکا نیستن با شمام آقای خندان نگو چته که نمیخندی درده میبینی...اگه ندیدی آرشیو صدا سیما برو ببین یا هم تو یو***تی**وب به هر حال الان فقط یه سوال دارم واقعا آقایون مسئول شما خوابید یا نمیبینید آقایونه با ایمان ...اینه عدالت آخ سرم درد گرفت ...نمیدونم چی رو ببینم مدرسه های ساخت کشورم واسه کشورهایی مثل لبنان و بعضی گشورهای آفریقایی یا اختلاس 3 هزار میلیاردی آه نمیدونم چه معادله ساده ایی شده ...واقعا ساخت یک پل یا یک مدرسه اینقدر سخته واسه شما آقایون با ایمان و متعهد و ...خوب لابد سخته بودجه نیست...کاش صدایه من به گوشه اون دختر بچه که گفت تاریکی و بویه بد اسطبل اذیتش میکنه برسه بهش بگم من نمیفهمم چی میگی عزیزم با بغضی که الان دارم و داره خفه ام میکنه ...چون صدایه من هرگز به گوشه مسئولین ذیربط نمیرسه برسه هم آقایون نمیخوان بشنوند همونطور که صدایه نازه تو رو نشنیدن...اما دنیا همینطور نمیمونه تو بخند ...


این مطلب به هیچ عنوان بیانگر احساسات و حالت و عقیده اصلی من نیست چون ...

تقدیم به آنها که زندگی را زنده بودن می دانند

دیگه از این بحث ها فلسفی مسلک و پوچ خسته شدم واقعا خسته ام ...از اینکه هیچکسی فکر کسی دیگه نیست از این همه آدم دروغگو که فقط به منفعت خودشون فکر میکنند بیزارم واقعا و این رو نوشتم اینجا واسه اونا که میگن مثلا از زندگی خسته هستند نمیدونم چه بگم جوابشون رو دوست داشتم اینطور بگم به بعضی ها

***********************************

آره سادس مثله دیدن غم

مثله تاریکی مطلق و امید به نور شمع
مثله پرواز به نقطه هیچ
مثله آخر خط با چشمای خیس
زندگی مثله عشق
مثله لحظه ایی که دلت میشکنه و میشه خشت
مثله تو مثله یک دروغ زشت
مثله درگیری آدم ها به حوری تو بهشت
زندگی مثله تنهایی
مثله یه پرنده در حسرت رهایی
مثله ماهایی که در انتظار فردایی
مثله آدمی که زندگی کرد با لبهایی
که تموم خاطراتش رو خلاصه میکنه
مثله دردی که بودن تو رو بهانه میکنه
لحظاتن که تو رو انتخاب میکنند
یکی میبره اینجاست که بقیه خواب میمونند
زندگی مثله کل دقایق یک نوار
مثله بازی تلخی که هیچ لذتی بهت نداد
زندگی مثله مردن یه صحنه ناب
اوج تنفرت از صدای شیش و هشت پاپ
مثله عمری رفتن و رسیدن به بن بست
مثله آزار گلوت از درد یه سرفست
مثله خنده ایی که ابر بارونی پشتشه
مثله رفتنی که منتظری یکی پل بشه
زندگی مثله من
مثله درد
مثله غم
زندگی مثله دیدن سختی کنار هم
زندگی مثله گریه شب هایه من
زندگی مثله بهانه ایی که بباره اشک
مثله لذته قدم زدن به نا کجا
مثله آرناشیستی که پیاده روی کرده تا خدا
مثله کشتی تو دریا بدون نا خدا
مثله آزار تو از موفقیت یک دوست
مثله خنجر رفیق که طبیعت اوست
لوس مثله خوندن و موفقیت با پوله بابایی
هر شب شنیدن صدای یه جور لالایی
زندگی یعنی ندیدن از نگاه تو
خشم من از عمل لقاح و ...
مثله بودن تو فضای سیمپلکسی
تویه نقطه هیچ میخوای به چی برسی؟
در جا بزنی؟هرجا تو فکر چه جهشی
خیلی زرنگ باشی همه اش تویه چرخشی
نمیگم مثله من باشی
اما زندگی رو بفهم اگر هر جا شی
آره سادس مثله دیدنه غم
مثله تاریکی مطلق و امید به نور شمع
مثله پرواز من و تو به نقظه هیچ

میگن...

میگن دنیا عوض شده کسی نمونده فکر تو
اگه فکره هم بودیم که روزگار نمیرفت جلو
میگن این رسم زمونست و تا بوده همین بوده
که فقیر و غنی فکرشون پیاله ها و سوده
میگن آدما عوض شدن کسی مرحم هم نیس
کار دنیاست دیگه توش فقیر باید بشه سر به نیس
میگن این از گذشته هاست که عده ایی باشند بالا
عده ایی چاکر و جان به کف زیر حضرت والا
میگن گوسفند های گله خودشون شدن یه پا گرگ
سگه گله با پارس بینشون میشه مضحک و جک
میگن سرت پایین باشه هر چی رو نگو هر جایی
کارد رو میمالند به تنت نمیپرسند اهله کجایی
میگن این نقش و نگار اطرافت رسم دسته ماست
هر کی ضد ما حرف زد کلامش از پایه اشتباست
میگن این رسم بوده از قدیم که جیبت باشه خالی
جیبه تو پر باشه اونوقت بالایی نمیشه راضی
میگن قیمت نفت کشید رو قیمت سطل ماست
اگر که ماست کشید رو نفت هول نکن تدبیر دنیاست

***************************************

نمیدونم چرا این رو نوشتم مضحکه این دنیا ...چقدر تلخه که فقط باید خندید بهش

سرطان

شعری می چکد در این تنهایی مسموم
زخمی سر باز می کند از درون تنی محکوم
زخمی که شعرش نامفهوم است
دردی که مفهمومش واژگون است
مرضی که جنسش شکل بیماری نیست
دردی که دارویش پزشکی نیست
غده ای در روحم است
دردی در تنم است
سرطان دارم ... سرطان بدبختی !
پزشک روانشناس باج گیر دردم را تنهایی می داند
نسخه ای تجویز کرده از داروهای رنگارنگ
می دانم ! دارو دوای من نیست
می دانم ! این درد از غم نیست !
سرطان دارم ...سرطان زندگی !
پرده اتاقم را که کنار می زنم
فرشته دروغین را در آسمان می بینم
با طنازی می خواند :
مردم صبح شده وقت چیدن شهرت است
مردم دیر شده وقت پاشیدن شهوت ا ست
از تکرار هر روزش سر درد دارم
از عشوه های مغرورش وحشت دارم
سرطان دارم ...
واژه هایی که نقش می بندد بر روی کاغذ برایم بی رنگند
نفس هایی که حبس می شود درون حنجره ام بی حرفند
بغضم که می نشیند بر گلویم مات می ماند
من سرطان دارم ...سرطان بی حرفی !
آه ... من چقدر حرف دارم !
برای خواندن ترانه هایم یک همدرد می خواهم
روزی که انسانی را به قیمت ارزانی می خرند
شبی که آدمکی به شکل یک غاز می خورند
من برای گفتن دردهایم یک همدرد می خواهم
سرطان دارم ... سرطان خوشبختی !
چون به اندازه تمام دردهایم راز دارم
چون به وسعت حرف هایتان سکوت دارم
چون به عمق یه گور جای دارم
سرطان دارم ... سرطان تنهایی !
من به اندازه تکراری عبث تنهایم
من به شکل یک گور کن
من به اندازه یک لاشه تنهایم
سرطان دارم ...
خوش خیم ...
بد خیم ...
از همه نوع دارم :
سرطان کم حرفی ...
سرطان پر حرفی ...
سرطان خیالی ...
سرطان پر دردی ...
سرطان سکوت ...
آه ... باز هم راست گفتم
من فصل سکوتم را بر رویاها جار می زنم
من سکوت دردم را بر دیوار فریاد می زنم
کوله بار دردم را در شب بار می زنم
من تنم را به خاک می زنم .
سرطان دارم ... سرطان زندگی !
رهایی از این درد برایم مشکل شده است
انگار سرطان با استخوانم عجین شده است
سرطان دارم
برای جدایی از این مرض دعایی ندارم
من به خالق سرطانم دلبستگی ندارم
برای خاموشی دردم فرشته الهی نمی خواهم
من به حضورشان نیازی ندارم
سرطان دارم ...سرطان در به دری !
من به شکل یک باد آواره ام !
به حکم یک سیم تنیده شده بر مغزم محکومم
سرطان دارم
من به جنس یک جسد محجوبم
من به شکل یک گور خاموشم
سرطان دارم ...
سرطان زندگی ...
سرطان زندگی ...
سرطان زندگی ...

جایی برایه مردن(قسمت دوم)

دیشب دیدم آقای میهمانپرست از پلیس بریتانیا خواست که در رفتار با مردمشون خویشتن دار باشند!!!منم گفتم ایول ایول...بعد همینطور نشسته بودم یهو دیدم یه فایلی از طرفه بچه های ایران کارد واسم اومد که دیدم ....یه کلیپی بود از شهر زیبای رودسر از استان زیبای گیلان که یه دختر فقط التماس میکرد باهاش کاری نداشته باشند اگه اولش رو بدون در نظر گرفتنه اظرافش نگاه کنی یا یه کسی صداش رو فقط بشنوه تصور میکنی که چند تا اوباش ریختن سره دختره بیچاره و دارن بهش تجاوز میکنند اون هم جلو چشم مردم تویه روز روشن بعد میبینی که نه بابا نیروی حفظ امنیت و شرف هستش که ...باور کنید چشم و گوش مکا پره از اینجور کلیپ ها ولی وجدانا این دیگه خیلی خیلی بیشرمانه و تاسف بار بود از دختره بی چاره التماس و از آقایون و بانوان پلیس غلط کردی شنیده میشد ...تا آخرش که آقای پلیس بزرگه دختره بی دفاع که به یکی از دستاش دستبند زده شده بود دستبندش رو گرفت و روی زمین اون دختره بی دفاع رو که فقط نمیدونست جرمش چیه رو کشید روی آسفالت و انگار که یه حیوونه درنده گرفته باشه انداختش تویه ماشین دختره شاید 17 یا 18 سالش بیشتر نبود یه جوونی هم که اونجا بود و این صحنه دلش و سوزوند رفت جلو آقایون ریختن سرش چنان زدنش و اون رو هم انداختن تو ماشین پسره از راه رسیده بود فقط خواست بدونه چرا جوابشون کتک بود...

بگذریم خواستم بگم که آقای سخنگوی محترم آقای میهمانپرست تورو به هر چی که قبولش داری تو رو به وجدانت به پلیس های خودمون هم بگو فقط کمی،کمی خویبشتن دار باشند در برخورد با دخترانی که از نظر شما بی حجاب هستند و مردمی که نه اعتراضی دارند نه حرکتی فقط از نظر شما لباسشون درست نیست

آقای پلیس نکن این کارا رو نکن باور کن این رسمش نیست فردایی هم هست...

آه خواستم تویه این قسمت چیزی دیگه بگم باشه واسه بعد که دوباره بیام

فقط بگم این مطلب بیانگر  ذره ایی کوچک از عقاید و احساسته من هست آخه نمیشه گفت که...میدونین چرا!!!


جایی برایه مردن(قسمت اول)

من موندم با این وضعیتی که الان هست چی بگم

چند تا سوال واسم پیش اومده مفسد کیه؟بی عفت چیه؟بی حجاب کجاست؟اخلاق چیه ؟کشک و زرشک و اینها به چه درد می خورند؟؟ غیرت کجا رفته؟ من کی ام ؟چرا اینجا اینجوریه؟...

خوب واسه حرف زدن باید اول مقدمه چینی کرد منم مقدمه رو چیدم راستش حرفم واسه حال و هوایه همین روزاست واقعا چرا؟واقعا اینه راهش؟ من اصلا کاری ندارم حجاب درسته یا نیست باشه یا نباشه حرفه من رویه اینه که شیوه اجرای یک چیزه اخلاقی اینه واقعا البته از نظر شما این اخلاقه؟واقعا اینه؟جدا آقا اینه بزنی ؟فحش بدی؟ بد بگی...همینه اخلاقی کار کردن اینه ؟اینجوری یک اخلاق و فرهنگ رو به خور مردم میدن؟من که گیج شدم اصلا بابا کی معیار اخلاقه تو این جامعه... نه به اون چیزی که معتقدی چی معیار اخلاق و عفت و این چیزاست؟من نمیدونم واقعا شاید گفتنش هم بی فایده اس اما نمیشه هم نگفت آخه به نظر شما این کوچکترین درخواست هر شخصی از آزادی فردیش نیست...الن میدونم می خواین بگین هوووووووووووووو حتما تو آزادی اون جوری میخوای ... بابا باور کنید آزادی پوشش و تیپ ربطی به اون چیزا که شما فکرش کردی نداشت منظورم رو واضح گفتم واسم سخته واسه به قول خودمون یا خودتون اجرای یک چیز اخلاقی باید این جوری ضد اخلاق ضد شخصیت انسانی رفتار کنیم من نمیدونم عاقبت این کار چیه....آخه این چرا نهادینه کردنی هست که جلو مردم بگیری بگی به زور آقا اینجات رو درست کن و یه خورده بده بیاد جلو تر و اگه گوش نداد جوری دیگه عنوان کرد؟؟ من که نمیدونم لابد الان میگین من از آزادی واقعی چیزی سرم نمیشه والا آزادی که شما به ما فهموندی و من قبولش ندارم یعنی اطاعت امر بکنی و حرف نزنی...باشه هر چی شما بگی من که گفتم خاموشم...ولی شما این کار رو نکن درست نیست به همون که قبولش داری باور کن درست نیست کار شما خیلی ضد اخلاقی تره اخلاق و چیزای خوب رو با زور تو مخ آدم جا نمیکنن البته اگه واقعا اخلاق باشه

**این حرفا بیانگر تمام ایده ها و نظر های من راجع به این موضوع نیست چون نمیشه بگم اگه بگم که بووووووووووووووووووق**

رویایه تلخ

بشنو از حرف دل و از حکایتی نهان
از غم انبوه و از قصه این جهان
از کاغذ سفیدی که با سیاهی پر شد
از پری قصه ها که تویه سیاهی بر خورد
از اون عشقی که تو سینم حبسه ابده
از تیزیه تیغی که رگه غیرت رو زده
از خیابون و مرگ های ناقوس بی صدا
از جدایی و غربت و تنهایی و وداع
از درد های کهنه و زخم های بی نشون
از فرشته هایی که نیست اثری ازشون
از مرده پرستی و رسم زمونه
از دوستت دارم ها و حرفا بهونه
از خورشید سیاهی و رنگ زردش
از زخم زبونا که هست مثله ترکش
از فاصله آدما تا به آسمون
بگو از لحظه مرگ بگو واسمون
تو تنهایی آدمای دورت هم بیمارن
همه از شنیدن حقیقت بیزارن
تو دل دادی به اونی که دل بوده بازیش
یه حکم مخالف ازت دل بوده یا پیک
تو حرفاتو بزن نزار عقده شه رو دلت
اگه مشکلی بود بزار حل بشه بره
من برزخیم این روزا و سنگین سرم
که بریدم از خودم گندم بزنن
وقتی دور و برم رو میبینم پر لاشخورن
یه مشت رفیق که آمادن راز دل رو فاش کنن
از عشقی که یکی دو روز مهمونه دله
یه جا کم میاره و میره تو کوهه گله
از دردایی که بوده همیشه پا به پام
از آدمایی که دیدیم و رفیق نیمه رام
از ضجه ایی که زدم و بریدن نفس
تا چشمای خیس مادر و تاریکی قفس
منو فریاد بزن من از جنسه دردم
من یه بغضم یه ضجه از مرگ مردم
من از دنیایی پر از ترس و حسرت
که از وطنم کابوس عشق و غربت
تویه سر جوونایی که از شوق پرواز
مادری که بوده با یه غصه دم ساز
آتش تویه سینم و خاکستر درد
زخم زبونای مردم که تو رو زده کرد
از این زندگی و باورایه غلطه جامعه
از بچه ایی که از هفت سالگی شب کاسبه
اینا قصه نیست حقیقته روز مرگی
یه زخم کهنه است که بود از بچگی
یه درده که حالا شده رفیقه نسلم
یه نسله سوخته منم کوتاهه دستم
از خواسته های کم و بی ارزشم
که از مردم خودم باید تحقیر بشم
مرگ پایان رویای تلخ بود
درد با منه تا روز موعود
زجر آغاز شروع من بود
راه بازه با یه نور کورسو

باد هار

فکر کنم با این نوشته حرفم زده باشم و حال و هوایی که هست...نیازی به پیشگفتار نبود....

======================================

این صدای چیست ؟

این چیست که هر شب تار می تند بر گهواره مغزم؟
این صدای کیست که در کوچه من شعر می خواند ؟
فریاد باد
زوزه می کشد
آوازه خوان در کوچه شعله های سکوتم را بر هم می زند
این بوی چیست ؟
نعش گندیده من ؟
جسد بی گریه من ؟
باد هار شده است
باد پریشانی را
باد یأس خفته را بیدار می کند
آری ...
این باد است که هر شب مرا آزار می دهد
احساسم را بیمار می کند
این یأس در کجا خفته است ؟
این چیست که امیدهای دروغین را در سینه خاموش می کند ؟
این چیست که سکوت شبم را از بین می برد ؟
باد است ...
باد هار شده است ...
باد است که در مغزم ویراژ می رود ...
سیم های مغزم را بیدارمی کند.
بو ... بوی چیست ؟
آه ... این بوی خاک است که باد به اتاق آورده
این طرح خاک است که تصویرش بر پیکرم نقش بسته
این بوی مردگی ست .

تصویر مادرم


تصویر مادرم
تصویر یک زن همیشه با همه اما تنها
یک چشم اشک یک چشم خون
یک دست بی همراه

هم آغوش همیشه با غم ها


تصویر مادرم
سرفه های هر شبش
ناله های دیشبش
سکوت امروز و آه های فردا

تصویر یک کوه
برای هر چه سختی
تصویر یک خانه گرم
برای روزهای تلخ و بدبختی

تصویر یک ریتم زیبا
تصویر یک زن همیشه بی رویا
تصویر یک بغض همیشه خفته
تنها ،حتی تنها تر از تنهایی خدا

تصویر مادرم
تصویر آسمان صاف پس از روزهای ابری
تصویر یک عشق انسانی
مثل لذت آزادی یک زندانی

زنی بی مرد
زنی بی همراه در شب های سرد
یک بهت  یک آه
گل های باغش همیشه زرد

اشکهای من...
تصویر زنی که آخر قصه حقش این نبود
کسی که ندید خوشبختی
از بچگی از همان ابتدا از خیلی زود

زنی فقط با یک آرزو
دیدن فردایی روشن برای آروزهایش
دیدن خوشبختی نه از آن خودش

تصویر مادرم...
زنی که هیچ کسی جز دیوار اتاق اشک هایش را ندید
زنی که به عشق به فردای چند نفر دیگر
از باغ آرزو هیچ گلی نچید

تصویر مادرم
تصویر یک زن...
**************************
وقتی داشتم این رو می نوشتم بغض داشت خفه ام می کرد...
قدر سلامتی خودتون و خانوادتون رو بدونید
و مراقبه سلامتی دیگران هم باشید ...مراقبه مادرتون...
راستش مادرم حالش خوب نیست همیشه نبود تازگی ها بدتر شده ...واسش دعا کنید یا چه میدونم واسش آرزوی سلامتی ...مرسی

زن

تقدیم به همه اونایی که بزرگی و زیبایی رو تویه رنگ و لاک نمی دونند

تقدیم به همه اونایی که خوشبختی رو فقط داشتن یک شوهر خوب و پول و بچه نمی دونند!!

تقدیم به همه اونایی که واسشون مهم نیست که چه کسی و کی بهشون نگاه میکنه یا نه

تقدیم به همه اونایی که آزادانه میرقصن وسط میدان سلاخی افکار آزاد

تقدیم به همه اونایی که با فکر کهنه و غلط میجنگند هرچند اسمش دین باشه

تقدیم به مادرم

واسه من دیگه روز خاصی روز زن نیست و به نظر من هر روز، روز زن هستش و روز بزرگی و شرافت انسانی است و روز عشق به آزادی و انسانیت...

پس همیشه انسان چه زن چه مرد روزت مبارک آزاد باشی و شاد و جهانت همیشه پر باشه از صلح و عشق

*******************************


The Woman

زن


 

When God created woman he was working late on the 6th day
وقتی خدا زن را آفرید، او تا دیر وقت روز ششم کار می کرد.
An angel came by and said: “Why spend so much time on that one?” 
یکی از فرشتگان نزد خدا آمد و عرض کرد: چرا اینهمه زمان صرف این مخلوق می کنید؟
And the Lord answered:
خداوند فرمود: “Have you seen all the specifications I have to meet to shape her?”
آیا از تمام خصوصیاتی که برای شکل دادنش می خواهم در او  بکار ببرم  اطلاع دارید؟

She must be washable, but not made of plastic, have more than 200 moving parts which all must be replaceable and she must function on all kinds of food, she must be able to embrace several kids at the same time, give a hug that can heal anything from a bruised knee to a broken heart and she must do all this with only two hands”.
او باید قابل شستشو باشد، اما نه از جنس پلاستیک، با بیش از دویست قسمت متحرک با قابلیت جایگزینی. او آنها را باید برای تولید انواع غذاها بکار ببرد، او باید قادر باشد چند کودک را همزمان در بغل بگیرد، آغوشش را برای التیام بخشیدن به هر چیزی از یک زانوی زخمی گرفته تا یک قلب شکسته بگشاید. او باید تمام اینکارها را با دو دست خود انجام بدهد.

The angel was impressed.
فرشته تحت تأثیر قرار گرفت.
“Just two hands....impossible!“
”فقط با دو دستش... این غیر ممکن است!“
And this is the standard model?! 
و آیا این یک مدل استاندارد است؟
“Too much work for one day....wait until tomorrow and then complete her“.
”اینهمه کار برای یک روز ... تا فردا صبر کن و آنوقت او را کامل کن”.

“I will not”, said the Lord. “I am so close to complete this creation, which will be the favourite of my heart”. 
خدا فرمود: اینکار را نخواهم کرد و خیلی زود این موجود را که محبوب دلم است، کامل خواهم کرد.
 
“She cures herself when sick and she can work 18 hours a day”. 
وقتی که ناخوش است، از خودش مراقبت می کند. او می تواند 18 ساعت در روز کار کند.
 
The angel came nearer and touched the woman. 
فرشته نزدیکتر آمد و زن را لمس کرد.

“But you have made her so soft, Lord”  ”اما ای خدا، او را بسیار لطیف آفریدی.“ “She is soft", said the Lord, “But I have also made her strong. You can’t imagine what she can endure and overcome.“
خداوند فرمود: بله او لطیف است، اما او را قوی نیز ساخته ام. 
نمی توانی تصور کنی که او چه سختیهایی را می تواند تحمل کند و بر آن فائق شود.
“Can she think?" the angel asked.  
فرشته پرسید آیا او می تواند فکر کند؟
The Lord answered:
“Not only can she think, she can reason and negotiate.”
خداوند پاسخ داد: نه تنها می تواند فکر کند، بلکه می تواند استدلال و بحث کند.

The angel touched the womans cheek....
فرشته گونه های زن را لمس کرد.
“Lord, it seems this creation is leaking! You have put too many burdens on her.” 
” خدایا، بنظر می رسد این موجود چکه می کند! شما  مسئولیت بسیار زیادی بر دوش او گذاشته ای.“
“She is not leaking....it’s a tear” the lord
 corrected the angel 
”او چکه نمی کند.... این اشک است“ خداوند گفته فرشته اصلاح کرد.
“What’s it for?" asked the angel.
فرشته پرسید ”این اشک به چه کار می آید؟“

And the Lord said: 
“Tears are her way of expressing grief, her doubts,  her love, her loneliness, her suffering and her pride.”
و خداوند فرمود:
”اشکها وسیله او برای بیان غم هاو تردیدهایش، عشق اش و تنهایی اش، تحمل رنجها و غرور اش است.“
This made a big impression on the angel; “Lord, you are genius.
You thought of everything. The woman is indeed marvellous!”
این گفته فرشته را بسیار تحت تأثیر قرار داد و گفت ”خدایا تو نابغه ای. تو فکر همه چیز را کرده ای. زن واقعا موجود شگفت انگیزی است.“

Indeed she is! 
Woman has strengths that amazes man. She can handle trouble and carry heavy burdens. 
آری او واقعاًشگفت انگیز است! زن تواناییهایی دارد که مرد را شگفت زده می کند. او مشکلات را پشت سر می گذارد و مسئولیتهای سنگین را بر دوش می کشد.
 She holds happiness, love and opinions. 
She smiles when feeling like screaming. 
او شادی، عشق و  اندیشه را با هم دارد. او می خندد هنگامی که احساسی شبیه جیغ کشیدن دارد.
She sings when she feels like crying, crys when she is happy and laughs when she is afraid. 
او آواز می خواند وقتی احساسی شبیه گریه کردن دارد، گریه می کند وقتی که خوشحال است و می خندد وقتی که ترسیده است.

She fights for what she belives in.
Stand up against injustice.
او برای آنچه اعتقاد دارد مبارزه می کند و علیه بی عدالتی می ایستد.
She doesn’t take “no” for an answer, when she can see a better solution. She gives herself so her family can thrive. She takes her friend to the doctor if she is afraid.
وقتی که راه حل بهتری بیابد، برای جواب دادن از کلمه ”نه“ استفاده نمی کند. او خودش را وقف پیشرفت خانواده اش می کند. او دوست پریشان حالش را نزد پزشک می برد.
Her love is unconditional. 
عشق او مطلق و بدون قید و شرط است.

She cries when her kids are victorious. She is happy when her friends do well. 
She is glad when she hears of a birth or a wedding.
وقتی فرزندانش موفق می شوند گریه می کند.  و از اینکه دوستانش روزگار خوشی دارند خوشحال می شود.
او از شنیدن خبر تولد و عروسی شاد می شود.

Her heart is broken when a next of kin or friend dies.
وقتی دوستان و نزدیکان او فوت می کنند دلش می شکند.
But she finds the strength to get on with life.
ولی او برای فائق آمدن بر زندگی نیرو می گیرد.
She knows that a kiss and a hug can heal a broken heart. 
او می داند که یک بوسه و یک آغوش می تواند یک دل شکسته را التیام بخشد.

There is only one thing wrong with her
او فقط یک اشکال دارد.
She forgets what she is 
worth...
فراموش می کند که او چه ارزشی دارد...