روزی روزگاری من بودم و کلی توهم کلی حس کمال کلی..
اما شاید تلنگری بود او که باید می بود...
او که آمد و ای کاش زودتر می آمد...
حقیقت را می دیدم و افسوس چه بی توجه از کنارش می گذشتم
حقیقت را می دیدم و افسوس که با چشمان بسته و پر از تعصبم به آن نور نگاه می کردم
و افسوس...
و هم چنان غرق آن بودم..
به قول مولانا در روز بر انکار آفتاب بودم
در حالی که نور در چشمانم جا میگرفت
وجودش را انکار کردم افسوس و افسوس...
اما آن تلنگر او که کاش زودتر می امد...
چشمان را باز کرد
شستم چشمانم را با آب پاک حقیقت
شستم خودم را از تعصب
از روح بسته
و اکنون که به ماه آن بزرگ نزدیک است
من گویا گم شده ام را یافتم
گویا دیدم که او و راهش حق اند
می خواهم امروز نمازم را با وجودم و روحم بخوانم
و او را که همه از او هستند شکر کنم
و پیشانیم را بر خاکی گذارم
که بوی خون پاک خوب او را می دهد
و بگویم خدایا شکرت
که من را هم
پیرو کردی
آری من هم پیرو حق شدم...