بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

عشق را امتحان کن!

این یک ماجرای واقعی است ...

حتما در ادامه مطلب بخوانید...

سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلبکرد. مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. به نظر او ببرمادر جاییدر همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حملهمی کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ' خیلیسریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ' دست همسرش را گرفتو گفت : عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجابرویم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ' عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود. در گذرایام ' مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ' دعوتنامه ی کاری برای یکماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن ' با همه دلبستگی بیاندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بودشش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود. پس تصمیم گرفت: ببر را برایاین مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کلهزینه های شش ماهه ' ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولانباغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدارببرش بیاید. دوری از ببر' برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت ' مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف میزد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ' با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید ' وقتی زن ' بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ' عشق من ' من بر گشتم ' این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود ' چقدر دوریت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حین ابراز این جملات مهر آمیز ' به سرعتدر قفس را گشود: آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوشکشید. ناگهان ' صدای فریادهای نگهبان قفس ' فضا را پر کرد: نه ' بیا بیرون ' بیا بیرون: این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ' بعد از ششروز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است. اما دیگر برای هر تذکری دیرشده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی ' میان آغوش پر محبت زن ' مثل یک بچهگربه ' رام و آرام بود. اگرچه ' ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبانآلمانی ادا کرده بود ' نمی فهمید ' اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز بهدانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود. برای هدیهکردن محبت ' یک دل ساده و صمیمی کافی است ' تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ' چشم گیر است. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست. بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ' کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر ' شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها ' تاریک ترین نقطه ها ' مسدود ترین راه ها ' عشق بی نظیر ترین معجزهی راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ' ماجرای فوق را بهخاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.
پس :معجزه ی عشق را امتحان کن !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد