غریب از همه هیاهو و اضطراب ها تلاش میکنم تا همه خوبیها را یکجا به خاطر بسپارم.همه رنگهای روشن را،همه سبزها،آبی ها،ارغوانی ها و نارنجی ها را... میخواهم تمام شقاوت ها را،تمام سایه ها را وتمام لحظات خاکستری را فراموش کنم.
گاهی تنهایی انگیزه ای میشود برای تولدی نو،بهانه ای برای شفاف شدن،روزنه ای برای تابیدن نور خدا در دل و گاهی تنهایی فرصتی میشود برای گریختن از غرور برای در خود شکستن،برای آینه شدن...
شاید دیگر فرصتی نباشد برای ما که تمام ثانیه هایمان را میان دویدن ها،خوردن ها و خوابیدن ها قسمت کرده ایم پس باید تعجیل کرد!!!
راستی چرا گاهی اوقات مهربانی را،ایمان را و خدا را از یاد می بریم؟!...
سلام جلال جان واقعا قشنگ نوشتی ازت ممنونم منم نمی دونم واقعا چرا اینطور میشم اما خوب پیش میاد...بازم مرسی دل نوشت قشنگی بود ادامه بده دوسته من
قربونت بشم حسین جان ممنون که لااقل تو نوشتمو خوندی و نظر دادی.
هممون خیلی وقتا خیلی چیزارو یادمون میره رفیق.شاد وسلامت باشی بازم ممنون.