بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

اهل دانشگاهم!

سلام  

بعد از چند روز گرفتاری و مشکلات شخصی زیاد خوشحالم که امشب دوباره فرصتی شد تا با یه شعر طنز جالب در خدمت دوستای عزیزم باشم. 

این شعر شرح حال دانشجوهای تنبلی مثل خودمهشایدم خدایی نکرده،زبونم لال،دور از جون،روم به دیوار،...شرح حال بعضی از شماها 

 

حتما ادامه مطلب رو بخونید...

 

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست!

ژتونی دارم،خرده پولی،سر سوزن هوشی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی همچون من مشروط

و اتاقی که همین نزدیکی ست،پشت آن کوه بلند.

 

اهل دانشگاهم!

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم مینویسم تکلیف،می سپارم به شما تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی ست،

دلتان تازه شود ـ چه خیالی ــ چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده ست

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

 

اهل دانشگاهم،

قبله ام آموزش،جانمازم جزوه،مهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم،

همه ذرات مخ من متبلور شده است.

درسهایم را وقتی میخوانم که خروس میکشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.

 

استاد از من پرسید:چند نمره ز من می خواهی؟

من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم میداد.

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم. 

 

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز،مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا،بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه،به محیط خس آموزش،

رفتم از پله دانشکده بالا،بارها افتادم.

 

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره ۱۰ دم دانشکده جفتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره میگفت<کمک> !  

 

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا، 

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران، 

حمله درس به مخ، 

حذف یک درس به فرماندهی رایانه، 

فتح یک ترم به دست ترمیم، 

قتل یک نمره به دست استاد، 

مثل یک لبخند در آخر ترم، 

همه جا را دیدم. 

 

اهل دانشگاهم ! 

اما نیستم دانشجو. 

کارت من گمشده است. 

من به مشروط شدن نزدیکم، 

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان، 

نبضشان را می گیرم 

هذیانشان را می فهمم، 

من ندیدم هرگز یک نمره ۲۰، 

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد 

من در این دانشگاه چقدر مضطربم. 

 

من به یک نمره ناقابل ۱۰ خشنودم 

و به لیسانس قناعت دارم. 

من نمی خندم اگر دوست من می افتد. 

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم. 

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد 

اتوبوس کی می آید، 

خوب می دانم برگه حذف کجاست. 

 

هر کجا هستم باشم، 

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است. 

چه اهمیت دارد،گاه می روید خار بی نظمی ها 

رختها را بکنیم،پی ورزش برویم 

توپ در یک قدمی ست 

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی ست! 

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست. 

و بدانیم که اگر سلف نبود همگی می مردیم! 

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم! 

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می ماندیم 

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود... 

 

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم 

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشتی نیست 

و اگر هست چرا یخ زده است. 

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم. 

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا، 

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی، 

پیوسته شناور باشیم...
<jalal>

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین پزشکی چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 03:01 ق.ظ http://www.psttu.blogsky.com

سلام جلال جان دستت درد نکنه من که خیلی لذت بردم مرسی راستی من این مطلب رو با نام خودت تو باشگاه نوشتم امیدوارم راضی باشی بازم مرسی قشنگ بود

قربونت برم ین حرفا چیه خوب کاری کردی عزیز.البته به مطلبای قشنگت نمی رسه حسین جان.شاد و موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد