حکیمی مردی را بر ساحل دریایی دید که غمگین نشسته است و برای مشکلات دنیاییش غصه می خورد.
حکیم به او گفت:ای جوان! اگر در اوج بی نیازی در دریایی بودی و کشتی تو شکسته بود و نزدیک بود که از میان بروی،آیا آرزو نداشتی که هر چه داری از دست بدهی ولی نجات بیابی؟
گفت:بله.
حکیم گفت:حال بیندیش که اگر بر تمام دنیا حکومت می کردی و همه اطرافیانت می خواستند تو را بکشند،آیا آرزو نداشتی همه چیزت را از دست بدهی اما از دست آنان رهایی یابی؟
جوان گفت:بله.
آنگاه حکیم گفت:تو هم اکنون آن ثروتمندی و آن حاکم بزرگ!!
مرد جوان با شنیدن سخنان حکیم آرامش یافت.
قدر تک تک لحظه های زندگیتون رو بدونین.<jalal>