بگذار بروم .
توان ایستادن ندارم .
ماندن
برای کسی است
که دلش به اتفاقی زنده باشد که با آن تمام هستی اش را تازگی بخشد .
من مرده ام ..
و ریشه های بودنم
سال های سال است که به خواب رفته اند و بیدار نمیشوند .
بگذار بروم .
وقتی در این شهر تنهایی ...
آدمها
برای آنکه حس زندگی کنند خویشتن را می فریبند
دروغ میگویند،چاپلوسی و خیانت و دو رویی و ...
مانده ام که این آدمها
چگونه در این احساس های تلخ میزیند و راضی میمانند از زیستن خود ؟؟
مانده ام ..
تنها میدانم
من طاقت فریب دادن خویش ندارم
ترجیح میدهم نباشم و این گونه هستی پاکم را به زهر آدمان دل مرده مبتلا نسازم .
بگذار بروم .
خسته تر از آنم که برای بودن بخواهم رنگ دیگری به خود گیرم...
رهایم کن
بیش از این
برای ماندن
جا ندارم.<jalal>
خیلی قشنگ بود مرسی بگذار بروم ...آه جلال جان باهام حرف زدی با این نوشته قشنگ مرسی
تو دیگه چرا داداشی؟
سلام
بیخیال داداش جون دست رو دلم نذار که...
ممنون که نظر گذاشتی