من یه ایرانی افغانی ترک آمریکاییم/یه روسم عربم چینییم آفریقاییم--
من یه یهودی زرتشتی مسیحی بهاییم/ هندو مسلمونمو بی مذهبمو بوداییم--
یه ایرانی ام که صفا و سادگی رسممه/یه افغانی ام که تاریخم پر ستمه--
من یه کردم که رفیقم کوه و تفنگه/یه فلسطینم که چهل پنجاه سال تو جنگه--
یه آفریقایی سیاه مثل عمق جنگل/اونی که رفتار میشه باهاش مثل انگل--
یه آلمانی ام که از نازی ها سیلی خورده/یه حزب که واسه جنایتش آبرومو برده--
یه آمریکایی که دس تو دس عراقیا/گریه کردیم تو این جنگ و مرگ و غوغا--
یه اشک قشنگ از چشم یه تبتی/که میسوزه تو حسرت آزادی مملکتی--
یه ایرانی ام که پرچمم و گم کردم/وسط این همه اسم و رسم سردر گمم--
به هر شکل و لباس و زبون تو هر مملکتی ام /به نام عشق و آزادی و انسان حثییتم--
به اینکه همه مثل همیم و فقط این یه اصل /به نام انسانیت که زیباترین رسمه--
::شاهین نجفی::
::به وبلاگ بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار خوش آمدید::
<<تا بارگذاری کامل وبلاگ صبر کنید >>
؛؛با ارسال ایمیل خود شما هم میتوانید در وبلاگ بنویسید؛:
به بایگانی ومطلب های گذشته نیز سر بزنید
ادامه...
دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال ١٨٨٩ در ایندیانا متولد شد و در سال ١٩٦٦ از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است؛ اما قطعه کوتاهش "اگر عمر دوباره داشتم..." او را در جهان معروف کرد.
بخوانید در ادامه مطلب....
البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم، مىکوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مىگرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابلهتر مىشدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مىگرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مىدادم. به مسافرت بیشتر مىرفتم. از کوههاى بیشترى بالا مىرفتم و در رودخانههاى بیشترى شنا مىکردم. بستنى بیشتر مىخوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مىداشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بودهام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کردهام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشتهام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مىداشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمىروم. اگر عمر دوباره داشتم، سبکتر سفر مىکردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مىرفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مىدادم. از مدرسه بیشتر جیم مىشدم. گلولههاى کاغذى بیشترى به معلمهایم پرتاب مىکردم. سگهاى بیشترى به خانه مىآوردم. دیرتر به رختخواب مىرفتم و مىخوابیدم. بیشتر عاشق مىشدم. به ماهیگیرى بیشتر مىرفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مىکردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مىشدم. به سیرک بیشتر مىرفتم.
در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مىکنند، من بر پا مىشدم و به ستایش سهل و آسانتر گرفتن اوضاع مىپرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مىگوید: