بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

غریبه

تقدیم به همه شما نظر یادتون نره

این مطلب رو اینجا بخوانید

http://myhn.blogfa.com/post-13.aspx


*******************


با تشکر از همه شما دوستان که به ما سر میزنید و نظر هم که نمیدید

و خیلی مخلص اونایی هستیم که سر میزنند و میگن که سر زدیم با نظرهای قشنگشون

و با تشکر از مرتضی جان که باز یه مطلبی نوشتن...

راستی همه دوستانی که نظر میزارند همونجا که نظر گذاشتن رو جواب میدم دوست داشتند جواب ما رو هم بخونید

خوش باشید

می رویم اما...

با سلام

امروز دیگه همه امتحانا تموم میشه به همتون خسته نباشید میگم امیدوارم خوب امتحاناتون رو پشت سر گذاشته باشید اگه هم بد بوده دیگه بهش فکر نکنیم که الان واقعا وقت استراحت کردنه البته واسه امثال من که نمی خوان واسه ارشد بخونن ولی اون دسته که میخونن هم واسشون آرزوی موفقیت میکنیم...

ادامه مطلب ...

روزهای هفته

به تماشای چه اید؟
ای همه منتظران
نیست در سر هوس بال و پری
نیست در سینه هوای سفری
یک نفر گفت:
که باید برود
کوله بارش را بست
زندگی در چمدانش جا شد
خستگی هایش رفت
...
روزها مثل همند
همه تکرار همند
صبح و ظهر است و غروب
مثل یک بازی خوب
...

جمعه روز شستشوی زندگیست
*
زندگانی جاریست
آب ها سرشارند
سیب ها پر بارند
عاشقان بیدارند
غصه ها بسیارند
خواب دیدم شاید
قلب ها بیمارند
و گروهی شاید
حرف هایی دارند
...
خاک پیمانه پیدایش ماست
این حقیقت زیباست
...
گوش کن فردا را
مرد نقاش سخن ها دارد
گفت:
شنبه آبیست

روز بعدش سبز است
و دوشنبه زرد است
و سه شنبه طوسی
روز بعدش سرخ و ...
روز بعدش خاکی
*
جمعه هم بی رنگ است
روز بی همتاییست
*
زندگی تکرار است
آخرش تنهاییست
...
 

با همین دل و چشمهایم ، همیشه....

با همین چشم ، همین دل
 دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
 زیرا همه چیز زیباست ،‌زیباست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
 و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
 آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
 و هیچ چیز همه چیز نیست
 زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
 وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دل و چشمم
 همیشه من یک آرزو دارم
 که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
 از همه بزرگتر
 شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
 و من همیشه یک آرزو دارم
 با همین دل
 و چشمهایم

 همیشه


اخوان ثالث

منزلی در دوردست

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
 ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
 که به سوی تو چها می بایدم آورد
 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
 من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
 کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
 شب که می اید چراغی هست ؟
 من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟


مهدی اخوان ثالث


محکوم به مرگ

من از پاییز می فهمم
صدای آن جنینی را
درون بطن آن مادر
همان مادر
که می داند
در این دنیا
فرزند جدید آوردنش ننگ است
جنین محکوم به مرگ است
...
جنین فریاد خواهد کرد:
که ای مادر
به من فرصت بده آخر
ببینم رنگ دنیا را
و عشق و آرزوها را
...
حیات من به دست توست
و مادر گفت :
...
من از پاییز می فهمم
که دنیا خانه ای تنگ است
و عشق ، این روزها
تزویر و نیرنگ است
و عصر ارتباطات است
و باران های این ایام
پر از ذرات بیرنگ است
که مسموم است
...
من از پاییز می فهمم
که عصر کستازی های صدرنگ است
و ذهن نوجوانان هم
پر از افیون...
پر از بنگ است
و اینترنت...
پر از جذابیت های دروغین ، لیک پررنگ است

...
و تنها راه ابراز محبت هم
در این ایام
تلفن در تب زنگ است
که آن هم باز کمرنگ است
...
من از پاییز می فهمم
که گلدانهای هر خانه
پر از گل های مصنوعیست
فلسطین سالهای سال در جنگ است
سلاحش گریه و سنگ است
عدالت چار چوبی هست
که یک پایش، ،همیشه تا ابد لنگ است
حقیقت رااخوان گفت :
که هر سازی که می بینم
بد آهنگ است
و این هم آخرین حرف است
جنین محکوم به مرگ است
...

دروغ

او که یک روز بود و به حقیقت میخندید و می گفت...

و او که یک روز...

آه دروغ بود ... دروغ