بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

بچه های فیزیک دانشگاه تربیت معلم سبزوار

اینجا از فیزیک میگیم از خودمون از دنیامون

رقص آرام

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید

در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟

و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،

آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟

تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟

یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟

کمی آرام تر حرکت کنید

اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید

زمان کوتاه است

موسیقی بزودی پایان خواهد یافت

آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟

آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،

آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟

هنگامی که روز به پایان می رسد

آیا در رختخواب خود دراز می کشید

و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره

در کله شما رژه روند؟

سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید.

اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پائید

آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،

"فردا این کار را خواهیم کرد"

و آنچنان شتابان بوده اید

که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟

تا بحال آیا بدون تاثری

اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،

فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟

آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟

حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.

اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.

زمان کوتاه است.

موسیقی دیری نخواهد پایید.

آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،

نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.

آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،

گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید..

زندگی که یک مسابقه دو نیست!

کمی آرام گیرید

به موسیقی گوش بسپارید،

پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد..

 


این شعـر توسـط یک نوجوان متبلا به سـرطان نوشته شده است

جواب سوال من

تنهام و اتاق تاریک ...

چشمام باز بهانه دارند باز تر شدند سکوت سنگینی هوا رو پر کرده...

بغض نفس کشیدن رو واسم سخت کرده...

چشمام رو می بندم اشکام آروم رو صورتم میاد پایین...

یادت تمام وجودم رو گرفته...

پشته هر تبسم زیبات...پشته هر گرمایه دستات...

سوال های بی جواب می زارم....

اما جواب تو به من...

اشک،سکوت،تنهایی و ...

و هیچی هر چی هست تو می دونی

رنگی

می روم از اینجا...اینجا بوی تکرار می دهد... 

دیگر در چشمان من زندگی رنگ باخته...هوای تازه تو سراب بود شاید... 

می روم و همسفر من یاد توست... 

همیشه هر لحظه همان گونه که می خواستی... 

اینجا بوی خیانت می دهد...هوای دروغ پیچیده در هر کوچه ایی... 

می روم همین حوالی کمی آرام تر گریه کنم جایی خلوت تر... 

وقتی آسمانت غم باشد هر  جا که روی آسمانت همین هوا را دارد... 

قانون زندگی

چند دقیقه وقتتون رو بیشتر نمیگیرم ادامه مطلب رو بخونید...

ادامه مطلب ...

آیا مرا می شناسی؟

 

نامم قرآن است،من از جانب خدا و کلام او هستم...

هر آنچه می خوای در من وجود دارد اگر چشم بینا و دلی روشن داشته باشی

راستی!

آخرین باری که مرا دیدی کی بود؟

آخرین باری که مرا با دست هایت گرفتی کی بود؟

آخرین باری که مرا تلاوت کردی کی بود؟

آخرین باری که در آیاتم تدبر کردی کی بود؟

آخرین باری که بر غربتم گریستی کی بود؟

و تو اما مرا زیر پاهایت له کردی...و آنگاه ادعا می کنی مرا می دانی

و ادعا می کنی که خدا را دوست داری...چگونه پس کلامش را بی رحمانه لگدمال

خواسته های زمینی ات می کنی...

من تو را با وجدانت تنها می گذارم اما

شاکی رسول الله و قاضی خداوند و متهم تو هستی

((و قال الرسول یا رب ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجورا)){فرقان آیه 30}

((و پیامبر [خدا] گفت پروردگارا قوم من این قرآن را رها کردند))

از امروز تصمیم با توست...

دستی میان دست

دستی به روی شانه ات،
‫دست دیگری گرم میان یکی دست،
‫آن دست دیگر, قفلی به کمرگاه قفل
‫سرها به موازات هم،
‫نگاه در نگاه.
‫نفس ها کشدار و هم زمان.
‫قدم ها با هم و نیم نیم ،
‫در جا و در هم
,دور.
‫دم
,بازدم
‫باز , دم
,بازدم، دم
‫زمین به گرد خورشید می گردد
‫و خورشید به گرد تو و من , ما
‫به گاه شعر گاه.
‫عین شین قاف،
‫کلام می شود
‫و روز و شب پیدا و نا پیدا , گم.
‫شماره لحظه های از تو گفتن است
‫و باقی لحظه ها , انتظار.
‫تا شعر دیگری بروید
‫ و دستی میان دست
‫و دستی به روی شانه ای
 **********************

امیدوارم نگید چرا علمی و مربوط به فیزیک نمی نویسم باور کنید حسش نیست...

بی خوابی...

کبوتر قلبم این روزها می خواهد
رها شود از قفس دل
و پر بگیرد تا " تو "
تا بر مژگانت دخیل ببندد
و در سایه داغ هرم نگاهت آرام بگیرد

*******************************************

با سلام خدمت دوستان چون دوستان با چگونگی عضویت در وبلاگ مشکل داشتن اینجا به صورت کامل میگم برای عضویت در وبلاگ کافیه ایمیلتون رو به ما بدید تا فرم دعوت نامه برای شما ارسال بشه و این فرم طبیعیه که فقط به آدرس ایمیلی که به ما دادید ارسال میشه

شما باید inbox یا spam خودتون رو چک کنید این ایمیل با عنوان

You have been invited to join a blog

از طرف سرویس بلاگ اسکای به نام

do-not-reply@blogsky.com

برای شما ارسال میشه متن نامه به قرار زیر هست


"

شما به عضویت در وبلاگ http://psttu.blogsky.com دعوت شده اید

وبلاگ چیست؟ برای آشنایی بیشتر با وبلاگ می توانید به آدرس http://www.blogsky.com/Weblog.bs مراجعه کنید.





در صورت بروز هرگونه مشکلی با ما تماس بگیرید

"

دوستان دقت دارن که این لینک ها ممکنه اینجا عمل نکنه و در ایمیل خودتون لینک ها رو چک کنید

شما دو گزینه برای انتخاب دارید یا عضو نیستید یعنی عضو سرور بلاگ اسکای نیستید یعنی قبلا و یا الان وبلاگی در این سرویس ندارید و یا اینکه عضو بودید و هستید در هر صورت شما باید یکی از دو لینک را انتخاب کنید بقیه مراحل با راهنمایی خود وبلاگ میتونید انجام بدید

نکته:باور کنید عضویت در وبلاگ کار خیلی ساده ایی هست اگه اینجا شلوغ شد من خواستم کامل توضیح داده باشم...

و اما در پایان برای دوستان زیر فرم عضویت ارسال شده و مجددا این کار صورت گرفته

roghaye@ymail.com
negarmaleki73@yahoo.com
judi_abot_45@yahoo.com

حتما دوستان ایمیل های خودشون رو چک کنند موفق باشید منتظر حضور شما هستیم

سیب های سهراب کو؟؟!!!

نمیدانم چرا فکر میکنی پرنده ها هنوز هم سیب می خورند
آنهم در روزگاری که همه گوشتخوار شده اند.
من که امروز هر چه سیب سرخ به دلم تعارف کردم
بالا آورد
گرچه،
قبل از آن زمان که سیبهای سرخ
در هورمُن دروغ پرورش داده شوند تا فریباتر جلوه کنند،
دل ما هم اهل سیب و شعر و شراب بود
اما روزگار عوض شد

حالا دل ما صبحها
جگر کباب شده اش را روی ذغالهای "ساخت دوستان" باد میزند
و شبها آه تاسف دود می کند
که ای کاش هنوز آن درخت سیب باغچهء سهراب بود
تا ما هم به جای بادمجان سوخته که شکلش را عوض کرده اند
قدری سیب بخوریم...
  دلم گرفته...می نویسم فقط...سیب های سهراب کو؟؟؟

چه فکر می کنی؟

فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

فکر میکنی اهمیت دارد
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

دلِ تنگ بنفشه ها با گذر هر ثانیه
برای نبود روشنایی آفتاب
تنگتر می شود
فکر میکنی بنفشه ها
شبها
به جای خالی آفتاب
از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرندهء خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

فکر میکنی تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بگو...

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های مهرورزت اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟

فکر میکنی قبله ام اگر الله ندارد
ستایش را نمی شناسم؟
مگر من سوره های آزادی را نسجودم
و به مُهر عشق نماز نخواندم

فکر میکنی مثل همهء پرندگان
در فصلی از سال کوچ میکنم؟

باور کن
من از عشاقم
از قبیلهء ناپدید شدهء عاشقان...

این روزها

این روزها رنگها، خودباخته اند.
مردها پیشوند --نا-- گرفته اند
دوستان هنگام نیاز تنها، یادی از ما کرده اند
نه گوشی هست و نه حتی چشمی
نگاههایی پر طَمَع
حرفهایی همه از جنس دروغ
این روزها بعضی آدمها
چهار سُم دارند
من چرا فکر میکردم دنیا بوی محبت دارد؟
عطر گلهای شب بو
یاسهای سفید؟
من چرا هر چه سیاهی دیدم
فکر کردم خطای چشم من است؟
همه را میدیدم
با وقار،
با خودم میگفتم
نوری دارد افکارشان
میشدم پر افتخار
چه سفید بودم من، چه تمیز
من نمیدانستم زیر میز
دستهاشان، پاهاشان، در غریزه
مثل حیوان
گرفتار شده
من از این آدمها میترسم.
از دیروز
هر جا رفتم، آمد سوز
با دو چشم بی تاب
ثانیه ای هزار بار
به عقب رو کردم
چون سایه میکند دنبالم!
همه تارهای تاریخم را میداند
مرا همه جا یا هر جا می پاید
با ناخنهایش بر زندگیم می ساید
من فقط امشب آرزو کردم
دو حبه آرامش داشتم
نگاه شکاکت را برمیداشتم
در چشمه عشق میشستم
من فقط آرزو کردم
یک قلم داشتم
یک زمان طولانی
یک ورق قد راه شیری
مینوشتم انقدر
تا تو دیگر هرگز
متنهایم را خط نزنی.

شهر من

شهر من...
آه...
شهر نقشهای تئاتر است.
هیچ چیز
آن که باید نیست، نیست.
من به نقش شاعران
شعری میگویم.
او به نقش شعردوست،
شعری میخواند.
دیگری
نقش فهمیدن را بازی کرد...
آن یکی
نقش نفهمیدن را!

"من"، بیا!
شکل خودم باش امروز
و نه تنها یک روز
"من"بیا تا روز آخر
نقش بازی نکنیم

سلامت، ایمن و شاد باشید....

این پست را بخوانید حتما و برای عزیزانتان ایمیل کنید...

این ایمیل رو من از طرف خواهرم دریافت کردم حتما بخوانید...

ادامه مطلب ...

مهربانی

سوزنی در دست گیرو
بانخی ارزان بدوز
خند ه ای را بر لبش



او که می دوزد نگاهش رابه در
نیست حتی یک ستاره در شبش
یا گلی زیبا بکش در دفترت
هدیه اش کن
تا گذارد بر سرش
دست هایش را بگیر


او یتیمی بی پناه است
او که می گرید برای مادرش
...
 

آرزو...

مطلب را در ادامه مطلب بخوانید ادامه مطلب ...

زنی را...

ولادت حضرت فاطمه زهرا ( علیهم السلام ) و روز مادر و زن را تبریک عرض میکنم

این شعر رو تقدیم میکنم به مادرم


زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

....

زنی را می شناسم من...

درسوگ دلگیر گل سرخ

برگهای زرد
ودل من درانتظار بهار
کوچ غمناک پرستوهای شاد
درغروبی پرملال وبی صدا
خبر عریونی باغها رو داد
پاییز اومد اینور پرچین باغ
تا بچینه برگ وبار شاخه ها
کسی از گلها نمیگیره سراغ
کسی ازگلها نمیگیره سراغ
بیا در سوگ دلگیر گل سرخ
بخونیم شعری از دیوان گریه
من و تو زاده ی فصل خزانیم
من و تو تن پرورده دامن گریه
شده ابری فضای سینه مون
قصه ی بی غمگساری های ما
می دونم پایان نداره بعدازاین
قصه ی بی برگ و باری های ما
بیا درسوگ دلگیر گل سرخ
بخونیم شعری ازدیوان گریه
من وتو زاده ی فصل خزانیم
من و تو پرورده ی دامن گریه
آی‌ی ی ی دل پاییز ه عریون
من و تو خسته و گریون

واعظان...

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گویا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
ای گدای خانقه بر جه که در دیر مغان
می دهند آبی که دلها را توانگر می کنند

دهنت را میبویند


در این بن بست
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم.
دلت را میبویند
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی ست ، نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست ، نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست ، نارنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
به آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست ، نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


مرحوم شاملو

نیمکت های آبی خالی...

نیمکت های آبی خالی دانشگاه من سلام

دلم گرفته...شما که از پچ پچ ها و حرف ها و اشک ها و خنده هایی خبر دارید...

شما که تکیه گاه یه شکسته دل شاید یه خسته دل میشید...

رنگتون و خلوتتون اونقدر نابه که وسوسه نشستن رو با خودتون دارید...

نیمکت هایه تنهایی...نیمکت های گناهکار...

قصه من رو شما خودتون خوب میدونید...

نیمکت هایه روزهای دلتنگی و بی قراری...اجازه نشستن با دله ما نیست...

جایی که دوست داشتن هم خلافه شرعه...

نشستن رویه شما و فکر کردن به دوست داشتن هم انگار گناهه...

میدونم شما هم از این همه شعار خسته شدید...

آزادی.اسلامی.حقوق مثلا بشر...

نیمکت های همیشه بی خاطره از دله خوش...

شما باید همیشه خالی بمونید...دله من درمانده تر از خاطره هایه آفتاب خوردن شماست...

نیمکت ها میدونم به ما میخندید...به سکوتمون...به این که مثلا انسانیم...خنده از دلسوزیه میدونم

نیمکت ها همیشه خالی بمونید رنگه آبی شما هم یه روز بی رنگ میشه از زور آفتاب داغ...بارونه مثلا لطیف...و چشمایه پر از وسوسه...

شما باید خالی بمونید چون خودتون بهتر میدونید شما رو گذاشتن فقط برای وسوسه...

اینجا دوست داشتن هم خلاف شرعه...و دیدن که وای ی ی ی...گناهه کبیره...

نیکمت های خالیه به رنگه آبی...


تولدت مبارک مهربانم

نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.
امروز روز توست...

تولدت مبارک مهربونم